دل مرز و دین نمشناسد...
نمی گوید فقط باید تا فلان نقطه جغرافیایی دلت بلرزد, یا آنکس را که به طلبش میکوشی, از فلان کیش و آئین باشد...
بی نهایت هم خود رأی است...
همین که احساس کند تمام ملاک های یک انسان خوب ِ مدنظرش, در کسی جمع است, فقط همان و همان...
و اگر خیرخواهان اطرافت پای کسی غیر ِ "همان" را به میان باز کنند و به طلب دلت بکوشند,...لج میکند و پای میکوبد, گلوی منطق و حساب و کتابت را می فشارد و سوهان اعصابت می شود و مدام روحت را می آزارد... و تا زمانی که خیالش از هرگونه تهدید آسوده نگشته, خراش می اندازد به صورتت...و به هنگامه پیروزی, مغرورانه عقل و منطقت را به سخره می گیرد...
و چه آرامشی است, آن زمان که دلت آرام است...


+از خداوند این آرامش را طلب کردم, اما ;"خواجه دانست که من عاشقم و هیـــــــچ نگفت..."
-عرض ارادت: در میان انجمن وفادارانت, این دل ما را هم اضافه کن,..."جنابِ جان".