اینجا چراغی روشنه

ای ترس تنهایی من

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آن مهر بر که افکنم, آن دل کجا برم?

امشب تو را آرزو کردم...
آرزو کردم در این روزگار سنگ و سیمانی و هوای غبار گرفته, تو کنارم باشی.
انگشت های ظریفم در میان دست های مردانه ات گم شود و دوشادوش تو عرض خیابانها را طی کنم.
در بهاری که دل به تو بستم و در این پاییز عاشقانه ای که بیادت هستم...تو را آرزو میکنم.
تو باشی و من...همین.
شب آرزوهای من است...







امشب که باران ببارد, بیست و پنج ساله خواهم شد.
۰ نظر
یه دوست

Whenever...wherever...

بیا بهم یک قولی بدهیم...
هر شبی که ماه کامل شد...
جلو پنجره بایستیم...
چشم هایمان را ببندیم...
دست های خود را در هم گره بزنیم
و به یاد هم باشیم...
همین...




+ترجیح داده میشود به جای رفتن به مراسم های پر از تبل و فریاد و ..., بار دیگر "نامیرا" مطالعه شود!
-شاید که پرهیزگار شوم.
۰ نظر
یه دوست