اینجا چراغی روشنه

ای ترس تنهایی من

خدای من

یه وقت هایی است که انسان هیچ راهی ندارد
جز اینکه خود را, اهدافش را, آرزوهایش را و و و و...دو دست بسپارد به خدا...
و چند قدم عقب برود و نفس عمیق بکشد.
و منتظر بماند چه پیش خواهد آمد...







+آن لحظه اکنون است...
پیشنهاد+بی ربط به موضوع: "نامیرا"...حتما مطالعش کنید...
۰ نظر
یه دوست

این روزها همه چیز طعنه به چشمان "تو" دارد

کودک درون انسان خیلی باید بیش فعال باشد که از بالای کوه دستهایش را باز کند و خود را به سراشیبی بسپارد!
تمام زخم های جا مانده از آن را ترجیح میدهم ب پایین آمدن از راه هموار...





+کاش همیشه اردی بهشت بود...شالیکاری, شکوفه نارنج, دشت گل سرخ...
-اردی بهشت را عمیق نفس بکشید.
۰ نظر
یه دوست

بعضی وقت ها دلم میخواهد "قربان صدقه" ات برم...

همین طور الکی...
دل است دیگر...








+انگیزه میدهد بمن ,لب ورچیدن هایت بهنگام همان "قربان صدقه" ها.
-این ها را از من نگیر:-(
۰ نظر
یه دوست

خوشا به حال شما, که شاعری بلدید...

اولین شاعر جهان
حتما رنج بسیار برده است
ناگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت,
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده, توصیف کند...






+جبران خلیل جبران
-بیاد کوه های بلند و خشن روستای دافی -کدکن نیشابور.
+همه چیز به طرز عجیبی در حال پیچیدن به هم است!!
۰ نظر
یه دوست

تورا من یاد خواهم کرد همه هنگام/نه چون نیما که می گوید شباهنگام

شب همه چیزش خوب است, تاریکی اش, تنهایی اش...
آدم را به فکر وا میدارد, همه چیز واقعی تر بنظر مبرسد, هر چیزی ک میخوانی معنای واقعی خودش را می دهد, همه چیز را میتوان بخشید, مهربانتر میشوی..., حتی خدا هم پررنگ تر احساس میشود...مهربان تر,نزدیک تر,واقع تر...
همه چیز در شب خوب است...
تنهایی اش,تاریکی اش...






+ اما سعی کنید صبحدم عاشق شوید, همراه با امید, نور, گرمی:-)
- عشق در شب, هوسی بیش نیست.
۰ نظر
یه دوست

حال من خوب است

میگویند لحظه مرگ, بعضی انسان ها بیش از آنکه از کارهایی که انجام داده اند پشیمان باشند...
از کارهایی که انجام نداده اند پشیمان هستند...








- و من جزو آن "بعضی" ها هستم...
+ یک جایی آدم کم می آورد...و من درست آنجا ایستاده ام...
- حال من خوب است،همچون حال گل
حال گل در دست چنگیز مغول
۰ نظر
یه دوست

یک مسئله NP HARD

پرهیز از نگاه کردن
به کسی ک شوق دیدنش
کلافه ات کرده
تردید مبهمی را به یقینی روشن تبدیل میکند که
"عاشق شده ای"...






+عشق یک از این سه را می طلبد...صبر,مال,سفر.
-پس... ، بسیار سفر باید...
+همیشه کسی را برای دوست داشتن داشته باشید.
۰ نظر
یه دوست

ناگاه که یاد تو و چشمان تو افتاد

گفته اند زمانی که ناراحت ودلگیرید کاری نکنید...
اگر نویسنده اید, ننویسید...اگر دکترید به مطب نروید, اگر شاعرید, شعر نگویید...اگر رییس جمهورید, مملکت را تعطیل کنید...اگر بقالید , کرکره مغازه را بکشید پایین...هیچ کاری نکنید.
فقط خود را بردارید و به بالاترین نقطه شهر بروید, جایی ک هیچ انسانی نباشد, سپس تا میتوانید عر بزنید...
تا وقتی ک صدایی از حنجره تان بیرون نیاید...سپس آتشی روشن کنید و کنارش ارام بگیرید...تا وقتی صورتتان گرم شد, داغی اشک را حس نکنید.
خالی شوید از هرچه دلتان را تا این حد پر کرده است...خالی خالی...
سپس راه خود را بکشید و بروید...







-البته قبل از آن حتما آتش را خاموش کنید:)
+ "من"... کفاره همه گناهانی که بخواهد نگاه به "تو" را از من بگیرد,...به جان میخرم.
۰ نظر
یه دوست

زمزمه حیات میان دو دال است و بس...

"دلا و جیم"... قهرمان های داستان ویلیام سیدنی پورتر- همان هنری خودمان- همان هایی ک ارزشمندترین دارایی شان را فدای عزیزترین فرد زندگی خود کردند. 

ما??? چه شبیهیم به این دو. دلا و جیم مکرریم ک دم به دم, روز به روز, سال به سال بهترین دارایی مان را به پای چیزی میریزیم ک خود نابودشان کرده ایم.زندگی را پای عشق, عشق را پای غرور, غرورمان را پای آرامش, آرامش را پای ثروت و  و و و....





+ هنری در پایان داستانش این زوج فقیر را عاشقانه ترین ابله ها میخواند ک برای هم هدیه میخرند.

- ما?!! ابله ترین خرمندانیم ک باد در گلویمان انداخته ایم...انگار دنیا به آخرمیرسد و ما نه...

++ مهربان ک باشی...( خوبی ک از حد بگذرد، نادان خیال بد کند)...اما تو باز هم مهربان باش.


۰ نظر
یه دوست

اینجا "مهر" است....

این چن روز هم ک بگذره,  میشه شبیه مهر...مهر, آبان, آذر, دی و بهمن....با اینکه یه کم جا بجا شده...ولی من باید دی رو شبیه مهر بدونم تا تقویمم بهم نریزه...و اردیبهشت رو شبیه بهمن...مطمنم نفهمیدی ک چ گفتم...اونوقت تو توی بهمن بدنیا میای و من توی دی...ببین, چقد راحت خودمو بهت نزدیک کردم!!<br />  

+ هنوزم مث قبلم...هر چیزی رو ک حساب میکنم ته تهش سرو کله تو پیدا میشه...اره مث قبلم...نه مث قلبم!<br />  

+ هنوزم مث قبلم...هنوزم موهامو بطرف راست شونه میکنم و همچین شل و ول میبندمش ک فقط رم نکنه...همین...مث قبل.<br />  

+ آره مث قبلم...هنوزم ناخن های دست چپم و رو دوستتر میدارم و با راستیا مث یه نامادری رفتار میکنم و جوری سوهان میکنمشون ک انگار غلط کردن بزرگ شدن...باید هموجور کوته میموندن ...به نوعی تو سری خورشون کردم...مث قبل.<br /> 

+ مث قبل صب تا شب پشت یه در  بسته میمونم ک مثلا خیلی سرم شلوغه و اصلا سمت من نیاین و من جیززززم...اما شب تا صب قضیه فرق داره...انگار این در بسته حکم همون جیززز رو پیدا میکنه و بالجبار منو میبره کف آشپزخونه بخوابم...لای اتومات های یخچال و چک چک شیر آب...این اصلا مث قبل نیس...بلکه تازه اینجوری شده...از وقتی ک تو با پای برهنه پریدی وسط ذهنم...ترجیح میدم چک چک های شیر آب رو بشمارم تا ب چشم های تو فک کنم...<br />  

راستی چقد شبیه آبه ...چشماتو میگم...همه چی از پشتش پیداس...یه جور رسوایی خاصی داره...که هر بار دیدنش یه دلشوره خوب تو دلم ...همون دلشوره ا ک...<br />  

وااااای...باز هم فکر چشم تووووو...بهتره از امشب اتومات های یخچالو بشمرم...



++ از اقتصاد متنفرم...مخصوصا مهندسیش...
۰ نظر
یه دوست